گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان های ما
جلد دوم
شهامت و صداقت


پس از آنكه حجاج بن يوسف در (ديرالجماجم ) در جنگ با عبدالرحمن بن اشعث پيروز شد، عبدالرحمن خود را از بلندى دژى به زمين افكند، و جان داد.
سربازان و همراهانش اسير شدند و همه را دست بسته به نزد حجاج آوردند. حجاج دستور داد همگى را گردن بزنند.
يكى از آنها گفت : اى امير! من مى خواهم مطلبى را با شما در ميان بگذارم . اجازه مى دهيد؟ حجاج گفت : چيست ؟
مرد اسير گفت : روزى با عبدالرحمن فرمانده خود نشسته بودم ، و او شروع كرد به فحش دادن به شما ولى من به دفاع از شما با وى در افتادم ، و به او اعتراض كردم ، حجاج گفت : چه كسى سخن تو را تاءييد مى كند؟
مردى از ميان برخاست و گواهى داد كه او راست مى گويد. حجاج گفت : پس او را رها كنيد!
سپس به شاهد گفت : تو كه حاضر بودى چرا مانند اين مرد از من دفاع نكردى ؟
شاهد گفت : چون با تو دشمن بودم لذا اين انگيزه نگذاشت مانند وى سخن بگويم و از تو دفاع كنم !
حجاج گفت : اين را هم به خاطر صداقت و راستگوئى كه دارد، رها كنيد.
در اين اثنا مرد ديگرى برخاست و گفت : اى امير! مادر اشتباهى كه نموديم ، بد كرديم ، چرا تو در بخشيدن ما خوبى نمى كنى !
حجاج گفت : تف بر اين دنياى پست ! به خدا اگر كسى در ميان شما بود كه اين طور سخن بگويد، يك نفر از شما كشته نمى شديد